نقد فیلم Dead of Winter | وقتی برف قرمز میشود

فیلمها اغلب درباره نجات دنیا هستند، اما قدرتمندترین آنها درباره نجات روح یک انسانند. «زمستان مرگبار» یا Dead of Winter از آن دسته آثاری است که به جای انفجارهای بزرگ، بر روی ترکهای کوچک روی قلب انسان تمرکز میکند. این فیلم به ما یادآوری میکند که گاهی قهرمانی واقعی، نه در ماهیچهها، که در اراده یک زن شکسته اما تسلیمنشده تجلی مییابد. اگر باور دارید که بزرگترین هیجانها میتوانند در ساکتترین فضاها رخ دهند، و اگر برای دیدن بازیگری در سطح استاد که یک فیلم خوب را به یک تجربه فراموشنشدنی تبدیل میکند، ارزش قائلید، پس این نقد را تا انتها بخوانید. «زمستان مرگبار» تنها یک اثر مُهیج نیست؛ یک قطعه شاعرانه و بیرحم درباره غم، تابآوری و نبردی است که در قلمروی یخزده وجدان انسان رخ میدهد.
در گستره وسیع و اغلب پیشبینیپذیر سینمای ژانر، تریلرهای اکشن معمولاً به عنوان فراوردههایی مطمئن و فرمولیک عمل میکنند که بیشتر بر تحرک فیزیکی و مجموعهای از صحنههای مهیج متکی هستند تا بر عمق شخصیتپردازی یا نوآوری در طرح داستان. با این حال، هر از گاهی، فیلمی در این چارچوب ظاهر میشود که ترجیح میدهد بر توان نیرومند بازیگری و ایجاد فضایی غلیظ تکیه زند و ثابت میکند که حتی در آشناترین زمینهها نیز میتوان جرقهای از اصالت و قدرت دراماتیک ایجاد کرد. «زمستان مرگبار» (Dead of Winter)، اثر جدید برایان کرک، دقیقاً چنین اثری است. این فیلم اگرچه گاه در دام برخی محدودیتهای ساختاری خود گرفتار میآید، اما در نهایت به لطف اجراهای خیرهکننده دو بازیگر زن اصلی خود، اِما تامپسون و جودی گریر، به عنوان تجربهای گیرا و به یاد ماندنی از سینمای ژانر جلوه میکند.
فضاسازی به عنوان شخصیت: قدرت نمادین قلمروی یخزده

پیش از هر چیز، باید به نقش محوری «فضا» در «زمستان مرگبار» پرداخت. این فیلم به درستی به سنت دیرینه تریلرهای «زمستانی» میپیوندد؛ زیرژانری که از آثاری مانند «درخشش» (The Shining) در بهرهگیری از انزوا تا تریلرهای مدرنتری مانند «فارگو» یا حتی فصلهایی از سریال «برکینگ بد» الهام میگیرد. در این گونه آثار، برف و یخ تنها یک پسزمینه دکوراتیو نیستند؛ آنها به کاراکتری تمام و کمال بدل میشوند که بر رویدادهای داستان تأثیر مستقیم میگذارد. هوای سرد تا استخوان نفوذ میکند، دید را محدود میسازد و هر صدایی را در پهنای کرکننده از سکوت محو میکند. این انزوا و خفگی محیطی، به طور طبیعی سطح اضطراب را افزایش میدهد. کارگردان، برایان کرک، و مدیر فیلمبرداری فیلم با درک درستی از این پتانسیل، از مناظر سفیدپوش و بیپایان مینهسوتا آمریکا نه فقط برای زیباییشناسی، بلکه به عنوان ابزاری برای تحت فشار قرار دادن شخصیتها و بیننده استفاده میکنند. هر قدم در برف عمیق، یک مبارزه فیزیکی است؛ هر نفس که در هوای یخزده به ابری از بخار تبدیل میشود، یادآوری است از شکنندگی زندگی در این محیط خشن. این انتخاب زیباییشناسانه، بستری ایدهآل برای داستانی فراهم میکند که در اصل، یک درام شخصیتی است که در لباس یک تریلر بقا پیچیده شده است.
پیرنگ: سادگی کلاسیک با تأکید بر شخصیتها

طرح داستانی فیلم از پیچیدگی شگفتآوری برخوردار نیست. بارب (با بازی خارقالعاده اِما تامپسون)، زنی میانسال و بیوه، به تنهایی به دل طبیعت شمالی مینهسوتا زده تا خاکستر همسر محبوبش را در دریاچهای که برای آنها خاطرهانگیز بوده، به آب بسپارد. این سفر، آیینی برای وداع و بستن یک فصل مهم از زندگی اوست. اما بارب ناخواسته و ناآگاهانه، به قلمرویی پا میگذارد که تحت سیطره یک زوج مرموز و به ظاهر عادی با بازی جودی گریر و مارک منکاکا قرار دارد. این زوج، نوجوانی (لورل مارسدن) را در کلبهای دورافتاده به گروگان گرفتهاند. با کشف این راز شوم، بارب در موقعیتی قرار میگیرد که نه میتواند فرار کند (چون وسیله نقلیهاش آسیب دیده و ارتباطش با دنیای خارج قطع شده) و نه میتواند از این ماجرا چشمپوشی کند. آنچه دنبال میشود، یک بازی مرگ و زندگی است که در آن بارب، با مهارتهای محدود اما ارادهای آهنین، باید خود و این غریبه جوان را نجات دهد.
این سادگی ساختاری، اگرچه میتوانست به عنوان نقطه ضعف فیلم تلقی شود، اما در واقع به آن اجازه میدهد تا تمرکز خود را کاملاً بر روی شخصیتها و عملکرد روانی آنها معطوف کند. فیلمنامهنویس و کارگردان به درستی دریافتهاند که قدرت اصلی فیلم نه در گرههای پیچیده داستانی، که در تقابل دو نیروی متضاد انسانی نهفته است: اندوهی مصمم در برابر شری ناامیدانه.
اِما تامپسون: حکمرانی سکوت و وقار زخمخورده

دیدن اِما تامپسون در چنین نقشی، هم غافلگیرکننده است و هم تجلیلی از هنر بازیگری او. تامپسون که ما عمدتاً او را در نقشهای عمیقاً دراماتیک یا کمدیهای درخشان (مثل پرستار مکفی) به خاطر داریم، اینجا تمام ابزارهای شناخته شده خود را کنار میگذارد تا شخصیتی را خلق کند که در سکوت و فیزیکالیتهاش زندگی میکند. بارب او یک «قهرمان اکشن» سنتی نیست. او زنی است میانسال، با بدنی که نشان از سالها زندگی ساده و پرزحمت دارد، و چشمانی که عمق غمی پایانناپذیر را در خود جای دادهاند.
بازی تامپسون یک اجرای زیبا در بازیگری «جزئیات» است. نحوه به دست گرفتن قوطی خاکستر همسرش، گویی گنجینهای بیهمتا است؛ نگاههای درازمدت او به افق برفی که گویی در جستجوی نشانهای از آرامش است؛ لرزش مختصر دستهایش که تنها در سکانسهای تنهایی کاملاً آشکار میشود، همه و همه، روایتی بیکلام از زندگی درونی این زن ارائه میدهند. او اندوه را فریاد نمیزند، بلکه آن را مثل پتویی سنگین با خود حمل میکند. این انتخاب بازیگری، شخصیت بارب را به شدت باورپذیر و قابل درک میسازد. وقتی او تصمیم میگیرد وارد عمل شود، این عمل برخاسته از کلیشههای ژانر نیست، بلکه نتیجه یک تکامل درونی است: تمایل به محافظت از یک زندگی دیگر، در جهانی که خودش مهمترین زندگیاش را از دست داده است. تامپسون در این نقش، قدرت خاموش و وقار آسیبدیده را به نمایش میگذارد و فیلم را به یک مطالعه شخصیت عمیقاً انسانی بدل میکند.
جودی گریر: رهایی از حاشیه و خلق شروری چندبعدی

در سوی مقابل، جودی گریر در نقشی قرار دارد که میتواند نقطه عطفی در حرفه او محسوب شود. گریر برای دههها به عنوان «دختر بامزه همسایه» یا «دوست شوخطبع قهرمان» در حافظه سینمایی ما ثبت شده است. اما نقش «بانوی بنفش» او در این فیلم، تمام آن تصورات پیشین را در هم میشکند. شخصیت او نیز، مانند بارب، یک شرور سنتی و یک بعدی نیست. نام «بنفش» خود نشان از غیرعادی و مرموز بودن دارد. او زنی است که تحت فشار شرایطی نامشخص، احتمالاً مشکلات مالی یا خانوادگی به ورطه ناامیدی و سپس شرارت سقوط کرده است.
گریر در نمایش این سقوط اخلاقی کمنظیر است. در چشمان او میتوان نوسان میان استیصال، ترس، و سپس قساوتی سرد و حسابشده را به وضوح دید. او زمانی که بارب را به خاطر فقدان اخیرش مسخره میکند، این کار را نه از روی لذت سادیسمی، که از روی یک نیاز بیمارگونه برای کسب برتری روانی و تحقیر دیگری برای تحمل رنج خودش انجام میدهد. این تقابل روانی بین بارب و بانوی بنفش، جذابترین بخش فیلم است. این دو زن، هر دو در دام نوعی از زندان عاطفی گرفتار شدهاند: یکی در زندان اندوه، و دیگری در زندان حرص و ناامیدی. بازی گریر آنقدر ظریف و قدرتمند است که گاهی حتی میتواند ذرهای همدلی موقتی در بیننده ایجاد کند، پیش از آنکه او را با عمل شنیع دیگری به وحشت بیندازد. این توانایی در خلق شخصیتی که هم ترسناک است و هم به طرز غمانگیزی شکستخورده، نشان از بلوغ هنری بالایی دارد.
تعادل قدرت و تقابل زنانه: خوانشی مدرن در یک ژانر مردانه

انتخاب فیلم برای داشتن دو زن در نقشهای قهرمان و شرور اصلی، هوشمندانه و قابل تأمل است. در بسیاری از تریلرهای مشابه، ما شاهد تقابل فیزیکی مردان هستیم. اما در Dead of Winter، مبارزه به شدت بر بستر روانی و عاطفی جریان دارد. بانوی بنفش به طور خاص بر نقطه ضعف عاطفی بارب یعنی مرگ همسرش تمرکز میکند و از آن به عنوان سلاح استفاده میکند. این نوع از درگیری، فراتر از یک نزاع فیزیکی ساده است و به جنگ بر سر هویت، تابو و بقای معنوی تبدیل میشود. این رویکرد، فیلم را در بستری مدرن و فمینیستی قرار میدهد که در آن قدرت زنان نه تنها در توانایی فیزیکی، که در تابآوری عاطفی، زیرکی و اراده آهنین آنها برای بقا در برابر تمامی فشارها تعریف میشود.
ضعفهای ساختاری: زمانی که فضا تنگ میشود

با تمام این تمجیدها، «زمستان مرگبار» بینقص نیست. بزرگترین ضعف آن، همانطور که هر مخاطبی متوجه آن میشود، محدودیت مفرط لوکیشنها و حس «تکرار» در میانه فیلم است. فیلم عمدتاً بین کلبه، دریاچه یخزده و جنگل میانراه آنها در حرکت است. در حالی که این محدودیت در ابتدا به ایجاد حس حبس و انزوا کمک میکند، در طول زمان، به ویژه در پرده دوم فیلم، میتواند تا حدی خستهکننده شود و از شدت تعلیق بکاهد. بیننده ممکن است آرزو کند که کاش کارگردان با ایجاد یک تعقیب و گریز گستردهتر در دل جنگل یا معرفی یک تهدید ثانویه (مانند حمله گرگها یا طوفانی سهمگین)، تنوع بصری و هیجانی بیشتری خلق میکرد. این سادگی هر از چندگاهی باعث میشود ریتم فیلم در بخشهایی احساس افت کند، گویی فیلم در حال درجازدن است تا به پایان از پیش تعیین شده خود برسد.
اما آنچه تا حد زیادی این ضعف ساختاری را جبران میکند، استفاده هوشمندانه و بسیار مؤثر از فلشبکها به زندگی گذشته بارب و همسرش است. این سکانسهای کوتاه اما مکرر، تنها برای پرکردن زمان نیستند؛ آنها عملکردی حیاتی در داستان دارند. اولاً، آنها به بیننده دلیلی ملموس میدهند تا برای نجات بارب و موفقیت مأموریتش دل بسوزاند. ما نمیخواهیم فقط یک زن را نجات یافته ببینیم؛ میخواهیم نگهدارنده آخرین یادگار یک عشق بزرگ نجات یابد. ثانیاً، این فلشبکها، بارب را به عنوان یک انسان کامل به ما نشان میدهند، انسانی که عشق را تجربه کرده، شادی را دیده و اکنون با خلئی عظیم روبرو شده است. این امر از تقلیل یافتن او به یک «ماشین بقا» جلوگیری میکند. تداخل این خاطرات گرم و رنگوارهای از گذشته با حال و هوای سرد و بیرنگ حال حاضر، تضادی دراماتیک و تأثیرگذار خلق میکند که بر غنای عاطفی فیلم میافزاید.
جمعبندی نهایی: اثری که به خاطر بازیهای درخشانش باید دید

«زمستان مرگبار» ممکن است از نظر طرح داستانی، اثری کمادعا و تا حدی محدود به نظر برسد، اما قدرت اجرای آن، فیلم را به یکی از تریلرهای به یاد ماندنی و رضایتبخش سال بدل میکند. برایان کرک با درک درستی از نقاط قوت خود، یعنی بازیگران درجه یک و فضای خفقانآور، فیلمی ساخته است که بیشتر شبیه یک دوئل روانی است تا یک فیلم اکشن پرزرق و برق. اما تامپسون با بازیای نفسگیر و مملو از وقار غمانگیز، یکی از به یاد ماندنیترین نقشآفرینیهای سال را ارائه میدهد. در مقابل، جودی گریر با شکستن کلیشههای گذشتهاش، شروری پیچیده، ترسناک و به طرز غریبی شکننده خلق میکند که حضورش بر پرده مجسم میشود.
اگر شما از طرفداران تریلرهای پرحرارت و پرحادثه هستید، ممکن است Dead of Winter برایتان کند و کمتحرک به نظر برسد. اما اگر برایتان دیدن نمایش بازیگری در سطح عالی، خلق فضایی منحصربهفرد و تجربه یک درام انسانی زیرپوستی در قالب یک تریلر بقا ارزشمند است، این فیلم برای شما ساخته شده است. «زمستان مرگبار» اثری است که ثابت میکند گاهی بزرگترین نبردها نه در میدانهای جنگ، که در دلهای شکسته و در میان برفهای ساکت و کشنده رخ میدهد.
امتیاز منتقد: ۶.۵ از ۱۰
منبع | گیمفا




