Warning: A non-numeric value encountered in /home/teenti/public_html/wp-content/themes/jannah/inc/custom-styles.php on line 1518
بادامچیان: محمدرضا کلاهی کشته شده است/ میرحسین و دار و دسته‌اش مسئله مهم و مشکل اصلی در حزب جمهوری اسلامی بودند - تین و تیتر
آخرین اخبار

بادامچیان: محمدرضا کلاهی کشته شده است/ میرحسین و دار و دسته‌اش مسئله مهم و مشکل اصلی در حزب جمهوری اسلامی بودند

اگر حزب جمهوری اسلامی نبود، ابوالحسن بنی‌صدر و منافقین برنده می‌شدند. در مورد دولت هم اگر حزب نبود، این هماهنگی‌ها انجام نمی‌شد. در مسئله قوه قضاییه هم در بودن شهید بهشتی و آقای موسوی اردبیلی و بقیه،‌ این حزب نقش موثری داشت.

اگر حزب جمهوری اسلامی نبود، ابوالحسن بنی‌صدر و منافقین برنده می‌شدند. در مورد دولت هم اگر حزب نبود، این هماهنگی‌ها انجام نمی‌شد. در مسئله قوه قضاییه هم در بودن شهید بهشتی و آقای موسوی اردبیلی و بقیه،‌ این حزب نقش موثری داشت.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، خبرگزاری ایرنا اخیرا مصاحبه‌ای مفصل در طی چند قسمت با اسدالله بادامچیان، رئیس شورای مرکزی حزب موتلفه اسلامی، انجام داده است. بخش‌هایی از آخرین بخش از این مصاحبه را برگزیده‌ایم که در پی می‌خوانید:

بپردازیم به حزب‌ جمهوری اسلامی. شما دبیر اجرایی، مسئول تبلیغات، مسئول امور استان‌ها و شهرستان‌های این حزب بوده‌اید. چرا امام از ابتدا با تشکیل این حزب چندان موافق نبودند؟

بادامچیان: چه کسی این حرف را زده است؟

آقای اکبر هاشمی رفسنجانی از اعضای هیات موسس حزب جمهوری اسلامی، این صحبت را کرده است. طبق گفته وی، امام فرموده بودند روحانیت باید حالت پدری برای جامعه داشته باشد و نباید خود را به یک حزب محدود کند.

ببینید در سال ۱۳۵۳ ما متوجه شدیم سازمان منافقین دچار انحراف شده است، بحثی جدی برای علاج انحراف آن‌ها کردیم. در سال ۱۳۵۵ که تقریبا ماهیت احزاب و سران آن‌ها مشخص شده بود و بین سران سازمان دعوا شده و آقای مجید شریف‌واقفی و برخی دیگران کشته شده بودند، ما در زندان بودیم. در این سال ساواک به علتی که برای ما روشن نشد ما را به زندان اوین منتقل کرد.

روحانیون موثری چون آقایان محمود طالقانی، حسینعلی منتظری، محمدرضا مهدوی کنی، عبدالرحیم ربانی شیرازی، اکبر هاشمی رفسنجانی، عبدالمجید معادیخواه، گرامی، مهدی کروبی و تعدادی دیگر به بند یک اوین منتقل شدند. سایر سران موثر مذهبی زندانی ازجمله حبیب‌الله عسگراولادی، اسدالله لاجوردی، حاج حیدری، هاشم امانی، من و تعدادی دیگر را هم به اوین انتقال دادند.

در زندان این بحث پیش آمد که سازمان منافقین منحرف شده است. محمد محمدی که آن‌جا بود اما از منافقین دفاع می‌کرد. درنتیجه قرار شد بحثی بین آقایان محمد محمدی با مهدوی کنی، هاشمی رفسنجانی، محی‌الدین انواری و حسن لاهوتی در مورد مسائل عقیدتی و سیاسی سازمان انجام شود. بعد از این‌که ساعت ۱۰ شب، کلید خاموشی را زدند بحث بین این‌ها درگرفت. چند شب بحث بین این آقایان شد. یک روز آقای هاشمی آمد و در جمع گزارش داد و گفت: ما با اتفاق نظر به این نتیجه رسیدیم که سازمان منحرف است. هم انحراف اخلاقی دارد، هم سیاسی و فرهنگی و ایدئولوژیک.

بعد گفته شد چه کار باید بکنیم؟ بررسی کردیم دیدیم چرا بچه‌های سازمان در زندان کمونیست شده‌اند و علت مارکسیست شدن افرادی چون صادق بازرگان را بررسی و در مورد آن بحث کردیم. به این نتیجه رسیدیم که علت اصلی، زندگی در کمون مشترک با این‌ها بود. لذا نظر آقایان این شد که مارکسیست‌ها از مسلمانان جدا زندگی کنند و با هم دعوا هم نکنند. گفته شد از این به بعد کسی در کمون مشترک با مارکسیست‌ها نماند.

ولی جنگ و دعوا بین محسن خاموشی و وحید افراخته علنی شد. من و شهید محمد کچویی خدمت آقایان ربانی شیرازی و منتظری رفتیم و گفتیم نظر فقهی‌تان را بدون امضا بنویسید. آقای ربانی متنی را نوشت که چارچوب آن این بود که با توجه به نجس بودن مارکسیست‌ها، جدایی و پرهیز مسلمانان از آن‌ها در زندان‌ها الزامی است. منتهی لازم است که با هم برخورد و ایجاد اختلاف و دعوا نکنند. متن را روی کاغذی نوشتند و به خاطر این‌که مقاومت من زیاد بود دست من دادند. قرار گذاشتیم که این کاغذ دست ساواک نیفتد که همین‌طور هم شد.

سازمان منافقین با این فتوا بلافاصله برخورد کرد و گفت این صدای ساواک است که از حلقوم طالقانی و منتظری بیرون می‌آید. این خیلی به ضرر منافقین شد. البته ما هم می‌خواستیم همین‌طور شود و یک پالایشی صورت بگیرد و دست منافقین رو شود. چراکه در نظام اسلامی سرکوب معنا ندارد، بلکه ماهیت افراد را افشا می‌کنیم و مردم از آن‌ها جدا می‌شوند. درباره سامری هم قرآن می‌گوید مردم از او جدا شدند ولی او را نکشتند.

وقتی این کار انجام شد و «جشن سپاس» هم پیش آمد […] ما از زندان بیرون آمدیم. فضای بیرون زندان به گونه‌ای بود که اصلا نمی‌توانستی علیه مجاهدین خلق چیزی بگویی. ساواک البته فکر می‌کرد ما از زندان بیرون برویم وارد دعوا با مجاهدین می‌شویم، اما ما این کار را نکردیم و قرار شد تمام نیرو و انرژی خود را صرف مقابله با رژیم کنیم. لذا تشکیلات مخفی اداره‌کننده مبارزه سیاسی و مردمی با شاه را در باغ مرحوم آقای حاج باقر تحریریان صاحب کارخانه خودکار بیک راه انداختیم که قبلا به آن اشاره کردم.

این تشکیلات با شبکه عظیم جامعه روحانیت و حضور روحانیت کشور و هدایت مستقیم حضرت امام شروع به حرکت کرد که شما آن را در همه جای تاریخ سالهای ۱۳۵۶ و ۵۷ می‌بینید.

روحانیت مبارز، جامعه مدرسین، موتلفه اسلامی و به‌ندرت دوستانی که به ما پیوسته بودند این تشکل را تشکیل می‌دادند. اعلامیه هم چاپ می‌کردیم و زیر آن می‌نوشتیم: «برقرار باد حکومت عدل اسلامی». اسم هیچ‌کس را هم نمی‌نوشتیم. به‌تدریج این تشکیلات قدرت گرفت. هم جهاد فرهنگی و سیاسی و اجتماعی و هم جهاد مسلحانه پیش آمد. طوری که در ۲۲ بهمن به پیروزی رسیدیم.

قبل از پیروزی انقلاب، آقای سید محمد حسین بهشتی گفتند تا حالا ما مبارزه می‌کردیم و می‌کنیم؛ اما اگر انقلاب به پیروزی برسد نیاز به یک حزب گسترده مردمی داریم. برای راه‌اندازی این حزب باید از امام اجازه بگیریم. لذا با امام که در نجف بودند به صورت کلی موضوع را مطرح کردیم. ایشان فرمودند موضوع را بررسی کنید تا من نظر دهم.

ما بررسی کردیم و سیاست‌مان این شد که این تشکیلات را از سه گروه راه بیندازیم: موتلفه، روحانیت و عناصری غیر از این دو، که در طول انقلاب در خط امام و ولایت و انقلاب بوده‌اند.

سیاست‌مان مبنی بر حرکت مردمی گسترده و عدم برخورد مسلحانه شد. یعنی قرار شد اصلا کار مسلحانه انجام ندهیم. جهاد مسلحانه را هم برای روزی نگه داریم که رژیم وارد درگیری با ما شود و بخواهیم انتقال حکومت را انجام دهیم. سیاست ما عدم برخورد و اصطکاک بود.

بر این اساس بحث شد که از هر کدام از این گروه‌ها چند نفر در این تشکیلات باشند. آقای بهشتی نظرشان ۳ تا ۱۰ نفر بود. شهید مطهری بین ۳ تا ۷ نفر را بهتر می‌دانست و می‌گفت هرچه کمتر باشند بهتر می‌توانیم کار کنیم. اما آقای بهشتی با این نظر موافق نبود.

ما در جمع موتلفه در خرداد ۱۳۵۷ در منزل حاج ابوالقاسم جیرسرایی در خیابان ری تهران جمع شدیم. آقای بهشتی هم آمد. بررسی کردیم و ۷ عضو اصلی و ۳ علی‌البدل را انتخاب کردیم. ۷ نفر اصلی عبارت بودند از: آقایان عسگراولادی، لاجوردی، مهدی شفیق، محسن لبانی، حیدری و من. آقای مصطفی حائری‌زاده و دو نفر دیگر هم علی‌البدل شدند.

این‌جا پایه حزب جمهوری اسلامی گذاشته شد. روحانیت نیز آقایان فضل‌الله محلاتی، محمد مفتح، محمدجواد باهنر، سیدعلی خامنه‌ای، هاشمی رفسنجانی، عبدالکریم موسوی ادبیلی، محمد امامی کاشانی و… را انتخاب کردند.

برای بخش بعدی که قرار بود از گروه‌های دیگر باشند هم هرچه کوشیدیم به تفاهم نرسیدند. هیچ‌کدام با ما همراهی نمی‌کردند. از مجموع‌شان فقط دو نفر آمدند. یکی جواد مالکی و دیگری حسن اجاره‌دار که هر دو در حادثه هفتم تیر شهید شدند.

بر این اساس ساختار حزب را تنظیم کردیم و توسط آیت‌الله سیدحسن طاهری خرم‌آبادی خدمت امام در نجف فرستادیم تا از ایشان تاییدیه نهایی را بگیرد. ایشان اما با تانی به نجف رفت و زمانی به آن‌جا رسید که امام به نوفل‌لوشاتو رفته بودند. لذا آقای بهشتی را به فرانسه فرستادیم. امام هم نظری کلی دادند و تقریبا آن را تایید کردند. پشت سر آقای بهشتی، شهید مهدی عراقی را فرستادیم تا بتواند از نظر تشکیلاتی کار کند. امام اما به آقای عراقی گفته بودند شما این‌جا پیش ما باشید، ما نیاز به حفاظت داریم. عراقی پاسخ داده بود من یک مدتی زندان بوده‌ام و خرج زندگی‌ام را برادرم داده است، می‌خواهم کارهایی را شروع کنم که بتوانم بدهی‌هایم را به برادرم بپردازم.

مگر آقای عراقی تاجر آهن نبود؟

نه، ایشان کوره آجرپزخانه داشت. امام ولی گفته بودند این‌جا نیاز به حفاظت دارد و خود من هم نیاز به حفاظت دارم. عراقی هم گفته بود چشم حاج آقا جون. عراقی به امام می‌گفت «حاج آقاجون». لذا در نوفل‌لوشاتو ماند تا زمانی که همراه امام به ایران آمد.

ما دیدیم عراقی هم نشد. گفتیم چه کنیم. آقای حبیب‌الله عسگراولادی را فرستادیم. ایشان زبان امام را قشنگ بلد بود. امام هم خیلی به او علاقه‌مند بودند. آقای عسگراولادی که به نوفل‌لوشاتو رفت، امام به ایشان گفتند: «شما هم این‌جا بمانید تا با هم به ایران برویم. اگر شما الان وارد حزب شوید از کارهای انقلاب باز می‌مانید. اجازه دهید با هم می‌رویم و آن‌جا فکر حزب را هم می‌کنیم.» این باعث شد عسگراولادی هم آن‌جا بماند.

وقتی امام وارد کشور شدند در روز سوم یا چهارم بعد از ورودشان، از آقایان هاشمی و باهنر پرسیدند: «حزب چه شد؟» لذا جلسه‌ای در دفتر بانوان مدرسه علوی، جنب کبابی حاج عبدالله تشکیل شد. بحث کردیم و گفتیم با تاسیس حزب موافقت شده است و می‌خواهیم برای آن نام انتخاب کنیم. نزدیک ۱۲، ۱۴ اسم مطرح شد. شهید باهنر گفت: «حزب جمهوری اسلامی».

برخی آقایان اعتراض کردند و گفتند اگر این اسم را بگذاریم معنایش این است که جمهوری اسلامی همین یک حزب را دارد و احزاب دیگر در کشور شکل نمی‌گیرند. اما آقای باهنر گفت هیچ ربطی ندارد.

باز گفتند: می‌گویند جمهوری اسلامی یعنی همین حزب و هرکس می‌خواهد بیاید باید عضو آن شود. من گفتم: این حرف‌ها چیست؟ ما نظام جمهوری اسلامی داریم. نظام به یک حزب نیاز دارد. بقیه احزاب هم باشند. اگر اسم حزب‌مان را جمهوری اسلامی نگذاریم دیگران اسم حزب‌شان را جمهوری اسلامی می‌گذارند و بعد دردسر می‌شود و آن‌ها می‌گویند ما حزب نظام جمهوری اسلامی هستیم. ولی اگر ما این کار را کنیم می‌گوییم ما که کل نظام نیستیم بلکه یک حزب در این نظام هستیم.

این نظر جا افتاد و رای‌گیری کردند و حزب جمهوری اسلامی تایید شد. اما حزب نیاز به اساس‌نامه و مرام‌نامه داشت و ما آن را از قبل آماده نکرده بودیم. فقط اساس‌نامه و مرام‌نامه حزب موتلفه را که در سال ۱۳۴۲ نوشته بودیم را داشتیم. بحث شد و قرار شد که آقای باهنر برود و اساس‌نامه و مرام‌نامه حزب را تهیه کند.

آقای باهنر را به منزل شهید اسلامی در کوچه فیاض‌بخش خیابان ایران فرستادیم. یک خانه قدیمی بود. آن‌جا زیر کرسی داخل یک اتاق که انتهای خانه بود نشست. گفتیم همین‌جا بمان. مرحوم آقای باهنر خیلی باحوصله بود. گفتیم این اساس‌نامه را ظرف مدت ۴۸ ساعت می‌نویسی و می‌آوری. آقای بهشتی گفت آقای خامنه‌ای هم با شما همکاری می‌کند. آقای اسلامی که شوهرخواهر من بود هم با ایشان همراهی کرد. من هم یکی دوبار به آقای باهنر سر زدم و زیر آن کرسی چای خوردم.

اساس‌نامه همان‌جا شکل گرفت و آن را خدمت امام عرضه کردیم. روز ۲۹ بهمن ۱۳۵۷ قرار شد ما موجودیت حزب را اعلام کنیم. حزب جمهوری اسلامی این طور شکل گرفت.

حزب جمهوری اسلامی چه کارکردهایی برای نظام داشت و اگر این حزب نبود، نظام چه سرنوشتی پیدا می‌کرد؟

آقای بهشتی در بحث‌هایش می‌گوید: ما برای اداره کشور نیاز به یک مجموعه کارآمد، هماهنگ و همراه داریم. ما بعد از پیروزی انقلاب نیازمند به یک حزب بودیم. البته سعی کردیم یک حزب راه بیفتد، اما چون راه نیفتاد و شکل خودش را نگرفت، ما چوب آن را خوردیم. مجبور شدیم دولت آقای بازرگان بیاید. دولت آقای بازرگان هم دولت انقلاب نبود، بلکه دولت اضطرار بود.

خیلی روشن است که بودن حزب باعث شد مردم، بالاخره جایی خط خودشان را پیدا کنند. امام هم آمد و این حزب را به انتخاب افرادش نگذاشتند و ۶ نفر از یاران دقیق خود شهید بهشتی، شهید مطهری، آقای خامنه‌ای،‌ آقای هاشمی، آقای باهنر و آقای موسوی اردبیلی را در راس حزب قرار دادند. ما خدمت امام عرض کردیم قرار بود حزب از سه گروه تشکیل شود، اما الان می‌گویند این حزب آخوندی است. امام فرمودند: بله، آن هم خوب بود ولی الان این بهترین راه است و همین را قبول و روی آن کار کنیم.

مردم با وجود حزب جمهوری اسلامی یک جای پا پیدا کردند. بزرگ‌ترین خدمت این حزب این بود که وحدت مردمی را در خط یک تهذب اسلامی زیر هدایت یاران دقیق امام انجام داد.

دومین نقش و خدمت حزب جمهوری اسلامی این بود که از وجود احزاب گوناگون جلوگیری کرد. سومین مورد هم پیش‌گیری از نزاع بین اعضای خود بود. همه می‌گفتند ایران پس از فروپاشی حکومت پهلوی تبدیل به لبنان و افغانستان ثانی می‌شود که نشد.

مسئله بعد انتخابات مجلس بود. اگر حزب جمهوری اسلامی نبود، ابوالحسن بنی‌صدر و منافقین برنده می‌شدند. در مورد دولت هم اگر حزب نبود، این هماهنگی‌ها انجام نمی‌شد. در مسئله قوه قضاییه هم در بودن شهید بهشتی و آقای موسوی اردبیلی و بقیه،‌ این حزب نقش موثری داشت.

خدمت بعدی حزب جمهوری اسلامی، راه انداختن فرهنگ تحزب در کشور بود. مردم‌سالاری بدون تحزب امکان‌پذیر نیست. البته خیلی‌ها می‌گفتند حزب بد است و خوب نیست؛ اما حزب جمهوری اسلامی توانست تحزب اسلامی را شکل دهد.

همچنین به قول آقای بهشتی، افرادی که قبل از انقلاب مبارزه کرده بودند و به علت خفقان موجود نتوانسته بودند با هم باشند و یکدیگر را درک کنند، در حزب همدیگر را یافتند. البته با بحث‌هایی که در حزب انجام شد بعضی‌ها از حزب رفتند، چون مشخص شد که ذهنیت آن‌ها با ذهنیت دقیق تحزب الهی و ولایی نمی‌خواند. از طرفی در استان‌ها و شهرستان‌ها تحزب، احزاب و خط بهشتی و مطهری شناخته شد.

بنابراین شما ملاحظه کنید که حزب خیلی و در ابعاد مختلف خدمت کرد. مهم‌ترینش هم این بود که این حزب پاک و سالم ماند و هیچ‌کس در این حزب حتی یک سوءاستفاده مالی هم نکرد. به‌تدریج چهره‌ها در حزب مشخص شد و معلوم شد چه کسی، چه کاره است. خیلی جالب است که ما برای عضویت در حزب هم آقای بنی‌صدر را دعوت کردیم و هم آقای صادق قطب‌زاده و حبیب‌الله پیمان را. آقای محمدتقی مصباح یزدی و مرتضی مطهری و مهدوی کنی را هم دعوت کردیم و از خودمان بودند ولی مصلحت دیده نشد که وارد حزب شوند.

مصلحت دیده نشد یا این اشخاص خودشان قبول نکردند؟

خودشان بنا به وظیفه قبول نکردند. مثلا آقای مطهری می‌خواست رئیس دانشگاه اسلامی جهان اسلام شود و می‌گفت من اگر عضو حزب شوم، نمی‌شود. آقای مهدوی کنی با این استدلال که روحانیت در یک حزب نمی‌گنجد، مجبور شد در حزب نباشد. ولی همراهی خودش را داشت. وقتی ما قصد داشتیم داخل حزب، شاخه روحانیت را داشته باشیم، آقای مهدوی کنی گفت برای چه می‌خواهید این بخش را تشکیل دهید، روحانیت موتلفه، جامعه روحانیت مبارز است. برخی هم به خاطر مسائل دیگر نیامدند.

اصل مسئله یک چنین وضعیتی داشت. در حزب به‌تدریج سه چهار بخش پدید آمد. یک بخش مؤتلفه بود که امام به آن کاملا معتقد بودند و آن را قبول داشتند. یک بخش روحانیت بود، که امام آن‌ها را قبول داشت، یک بخش هم گروهی مثل مهندس میرسلیم و این‌ها بودند که این‌ها هم مورد تأیید بودند. افراد خوبی بودند. یک بخش هم تیپ‌هایی بودند که نام نمی‌برم، این‌ها امام را قبول داشتند، اما خودشان هم مجتهد بودند! آخوند نبودند، ولی امام اگر یک حرفی را می‌زدند، این‌ها یک حرف دیگری می‌زدند و امام اگر راهی را می‌گفتند آن‌ها یک راه دیگری داشتند و در خط ولایت به طور خالص نبودند.

یک گروه افرادی مثل میرحسین موسوی و این‌ها بودند. یک گروه هم طیف آقای علیرضا محجوب و حسین کمالی و این‌ها بودند. این‌ها تیپ‌های چپ‌زده مذهبی بودند که آدم‌های خوبی هم بودند. عضو شورای مرکزی هم بودند. آن زمان این‌ها خدمت کردند چراکه بخش کارگری ما بعد از انقلاب گرفتار افکار چپ حزب توده و کمونیست‌ها و چریک‌های فدای خلق شده بودند.

مسئله مهم و مشکل اصلی، میرحسین و دار و دسته‌اش بودند. امام بارها و بارها توسط مرحوم احمدآقای خمینی که آن زمان رابط حزب با امام بود، تذکرات جدی دادند. در روزهای آغاز کار حزب، میرحسین طی نامه‌ای به من نوشت آقای دبیر اجرایی! کار ما به جایی رسیده است که آقای لاجوردی ما را منافق می‌داند. این در متن نامه میرحسین است. البته در حزب ما همین نظر را داشتیم.

سال ۱۳۶۳ یا ۱۳۶۴ امام پیغامی را برای آقایان خامنه‌ای و هاشمی فرستاد مبنی بر این‌که من از حزب برای شما دو نفر نگران هستم. بعد از آن هم امام، تعطیلی حزب را اعلام کردند. من خدمت آقای هاشمی رفتم. چون بعد از شهادت شهید مطهری ما به امام گفتیم الان که آقای مطهری نیست چه کنیم؟ ایشان فرمودند: آقای بهشتی که هستند. من به ایشان اعتماد دارم.

آقای بهشتی که شهید شدند ما به امام گفتیم اکنون چه کنیم؟‌ فرمودند: آقای هاشمی و آقای خامنه‌ای هستند. من به این دو اعتماد دارم. لذا در صورتی که دست ما به امام نمی‌رسید، نظر این دو برای ما در حکم نظر امام بود.

به آقای هاشمی گفتم وقتی امام گفته‌اند من از حزب برای شما دو نفر بیم دارم، امام از چه بیم دارند؟ آیا از کل تحزب است؟‌

هاشمی گفت: نه، امام حزب موتلفه را قبول دارد و با بقیه احزاب نیز برخوردی ندارد. با حزب جمهوری اسلامی هم از نظر تحزب مشکلی ندارد.

گفتم: با شما دو نفر که رهبران این حزب هستید هم مشکلی ندارد. پس با آقایان دری و ناطق مشکلی دارند؟‌

گفت: نه. این‌ها شاگردان امام و با روحانیت همراه هستند.

گفتم: با موتلفه مشکل دارد؟

گفت: نه، امام موتلفه را کامل قبول دارند. حزب را هم به خاطر موتلفه‌ای‌ها قبول دارد.

گفتم: با آقای میرسلیم مشکل دارد؟

گفت: نه. امام با این‌ها مشکلی ندارند و این‌ها هم مشکلی برای امام نیستند.

گفتم: پس معلوم شد مشکل امام با چه کسانی است!

گفت: بله.

گفتم: شما بیایید یک کاری کنید. امام چیزی را نمی‌گویند مگر این‌که برای آن برنامه‌ای دارند. معلوم است امام برای حزب برنامه‌ای دارد. ببینید ایشان چه می‌خواهند، همان را انجام دهید.

شروع کردیم به ارائه راه‌حل. من ۱۴ راه‌حل پیشنهاد دادم. هاشمی هیچ‌کدام را قبول نکرد، مگر آخری را. آخری این بود که آقای هاشمی و آقای خامنه‌ای از حزب بروند و حزب را دست افرادی مثل آقایان ناطق و دری بسپارند. درنتیجه دار و دسته‌ای که امام از وجود آن‌ها در حزب نگرانی دارد نیز از حزب می‌روند. اصل قضیه هم این بود که امام فقط خط خالص را قبول دارد. لذا امام نمی‌خواست حزبی که به نام اوست و آغاز و انقلاب هم هست باقی بماند و تبدیل به حزبی برای بقیه شود.

آقای هاشمی خیلی این حرف را پسندید و گفت پیشنهاد خوبی است. شما برو و این را به آقای خامنه‌ای هم بگو.

گفتم شما که شب با هم جلسه دارید، همان‌جا این را هم بگویید.

گفت: نه. من نمی‌خواهم بگویم. حتما شما برو و بگو.

من رفتم پیش آقای خامنه‌ای و بحث‌ها و صحبت‌ها را خدمت ایشان گفتم و آقای خامنه‌ای هم کاملا آن را تایید کردند و گفتند پیشنهاد خوبی است و من با آقای هاشمی باید این موضوع را خدمت امام مطرح کنیم. من تنهایی این حرف را مطرح نمی‌کنم.

آقایان خامنه‌ای و هاشمی این بحث را با امام مطرح کردند و ایشان گفتتند اگر الان شما دو نفر از حزب کنار بروید، حزب منحل می‌شود و این به مصلحت نیست.

وقتی آقای هاشمی این پاسخ امام را به من داد، در جلسه شورای مرکزی حزب بحث شد و نتیجه گرفتیم که الان حزب را منحل نکنیم اما فعالیتش را تعطیل کنیم. آقای هاشمی پیشنهاد داد و گفت کار را ببریم روی شمعک، هم باشد و هم نباشد. لذا آمدیم این بحث را نوشتیم و امام هم آن را تایید کردند و قضیه تمام شد. در مقابل، امام «سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی» را هم منحل کرد. یعنی امام بعد از این ماجرا به آقای راستی کاشانی که نماینده امام در سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بود گفته بودند که تمامش کن و الّا خودم تمامش می‌کنم. آقای راستی هم آن نامه را نوشت که این‌ها دچار انحراف عقیدتی هستند و درنتیجه امام سازمان را منحل کرد.

بهزاد نبوی هم به امام نامه نوشت که ما منحرف هستیم یا نه؟ امام فرمودند: من به شما کاری ندارم، به کل آن مجموعه کار داشتم.

بعدها این تیم جداشده از سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، از کمیسیون ماده ۱۰ احزاب که من بیش از ۲۰ سال رئیس آن بودم، درخواست کردند که تشکیل سازمان دهند. من به آن‌ها گفتم چون نظر امام مخالف بوده است شما این کار را نکنید.

گفتند: نه. ما حتما می‌خواهیم این کار را انجام دهیم.

من رضایت ندادم. اما وقتی که در مجلس سوم رای نیاوردم و در کمیسیون احزاب نبودم، با دوستان خودشان تلاش کردند و مجوزی به نام «سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ایران» را گرفتند. این هم بحث دو حزبی که بعد از پیروزی انقلاب شکل گرفتند. بقیه احزاب و گروه‌ها و تشکل‌ها هم از نظر امام مشکلی نداشتند و چیزی نبودند.

چرا بیشترین ترورهای ابتدای انقلاب متوجه حزب جمهوری اسلامی بود؟

هم متوجه موتلفه بود هم حزب جمهوری اسلامی؛ چون عناصر اصلی را می‌خواستند بزنند. وقتی دیدند بنی‌صدر گریخت و سپاه و ارتش شکل گرفتند و همراه شدند، قانون اساسی تدوین شد و دولت در اختیار محمدعلی رجایی و باهنر و مجلس هم در اختیار هاشمی رفسنجانی قرار گرفتند، قوه قضاییه هم در دستان آقایان بهشتی و موسوی اردبیلی و علی قدوسی و محمد مهدی ربانی املشی قرار گرفتند، استکبار احساس کرد که کار دارد تمام می‌شود. لذا درصدد برآمد که با ترور شخصیت‌های اصلی نظام، نظام را بشکند و یک طرح ترور سراسری را شروع کرد. لذا در جریان ششم تیر آقای خامنه‌ای، هفتم تیر حزب جمهوری اسلامی، هشتم تیر آقای کچویی و لاجوردی در زندان اوین و هشتم شهریور رجایی و باهنر را ترور کرد. البته لاجوردی شهید نشد و زنده ماند.

روز هفتم تیرماه سال ۱۳۶۰ شما کجا بودید؟

در اتاق خودم داخل حزب بودم. داشتم با آقای معلی که از روزنامه کیهان آمده بود و آقای سبحانی‌نیا نماینده نیشابور صحبت می‌کردم، در رابطه با این‌که این‌ها بروند و حزب را در کرمانشاه را فعال کنند.. محمدرضا کلاهی چند بار آمد دم در و گفت در حزب منتظر شما هستند. گفتم من کار دارم. قرار نبود شهید شوم.

خبری از کلاهی دارید؟

کشته شده است. با نام مستعار زندگی می‌کرد. پیگیری شد. معلوم شد که او را به یک کشور اروپایی بردند و در آن‌جا کشتند. بعد هم با نام مستعار و شناسنامه دیگری در آن‌جا دفن شد…

۲۵۹

منبع | خبرآنلاین

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا