Warning: A non-numeric value encountered in /home/teenti/public_html/wp-content/themes/jannah/inc/custom-styles.php on line 1518
افسانه نوش آفرین گوهرتاج/ قصه‌ی دختری از دمشق و شاهزاده‌ای از یمن که در میانه‌ی طوفان به هم رسیدند/ قسمت هفت - تین و تیتر
آخرین اخبار

افسانه نوش آفرین گوهرتاج/ قصه‌ی دختری از دمشق و شاهزاده‌ای از یمن که در میانه‌ی طوفان به هم رسیدند/ قسمت هفت

در خواب دید که تو دریای خون افتاده و هی می‌رود پائین و می‌آید بالا. از وحشت بیدار شد و یکهو چشمش افتاد به سواری که لشکر پیاده‌ای پشت سرش می‌آمد. تا رسیدند، حمید ملاح را گرفتند و دستش را بستند و راه افتادند.

حمید نمی‌دانست که اینها کی هستند. حمید ملاح را بردند پیش سوار و او تا چشمش به حمید افتاد، گفت: ای نامرد! مال مرا می‌دزدی، پسرم را می‌کشی و خانه‌ام را غارت می‌کنی و آتش می‌زنی؟ زود بگو رفیق‌هات کجا هستند؟

آه از نهاد حمید ملاح برآمد و رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! تو می‌دانی که من بی‌گناهم.

افسانه نوش آفرین گوهرتاج قسمت هفت

حمید ملاح تمام سرگذشتش را تعریف کرد. سوار گفت: پسر پادشاه ما رفته به دمشق، برای خواستگاری نوش آفرین. تو را می‌برم و به شاهزاده نشان می‌دهم، اگر شناختت که ولت می‌کنم بروی.

حمید ملاح قبول کرد و زنجیر بستند به پا و دستش و سوار شتر کردند و راه افتادند به طرف ختا.

اما بشنوید از ملک ابراهیم که چند ماهی تو ختا بود. روزی به خان محمد گفت که وسایل سفر را تهیه کن تا برویم کشور فرنگ. ملک الیاس و ملک توفان که شنیدند، عقلشان را ریختند رو هم که چه کار کنند. اگر اینها بروند، نوش آفرین را هم با خودشان می‌برند. همین باعث می‌شود که از غصه نفله شوند. آخر سر به این نتیجه رسیدند که داروی بی‌هوشانه به خورد ملک ابراهیم بدهند و از هوش که رفت، تیربارانش بکنند و نوش آفرین را از چنگش درآورند.

ملک ابراهیم و خان محمد را بی‌هوش کردند و زنجیر بستند به پا و دستشان. هر دو که به هوش آمدند و دیدند به چه روزی افتاده‌اند. دود از کله‌شان به هوا رفت. ملک ابراهیم رو کرد به ملک الیاس و گفت: الیاس! گناه من چه بود که اسیرم کردی؟

ملک الیاس گفت: ای نامرد! فراموش کرده‌ای که جلو جهانگیرشاه آبروی ما را بردی و با چه غروری نگاهمان می‌کردی؟

ملک الیاس دستور داد تا داری زدند و ملک ابراهیم را بستند به دار. سی هزار ترک ختایی تیر به چله‌ی کمان گذاشتند و منتظر ماندند که ملک ابراهیم را تیرباران کنند. ملک ابراهیم گفت: الیاس به من رحم نکردی. حالا که می‌خواهی تیربارانم کنی و داغ نوش آفرین را به دلم بگذاری، من به خواست خدا رضا دادم. ولی خبر مرگم را به نوش آفرین نده، که از غصه می‌میرد. جنازه‌ام را هم بالای دار نگذار. جلو دروازه‌ی دمشق دفنم کن که باد دمشق به قبرم بوزد.

ملک ابراهیم رو کرد به خان محمد و گفت: حرفت را قبول نکردم و به این نابه کار اعتماد کردم.

خان محمد گفت: به خدا قسم نمی‌توانند یک مو از سرت کم کنند. خدا نجاتمان می‌دهد.

ملک ابراهیم و خان محمد هنوز حرف می‌زدند که یکهو غوغایی بلند شد. ملک الیاس سراسیمه گفت که چی شده؟ که مردم حمید ملاح را آوردند. حمید ملاح ملک ابراهیم را دید، اما ملک الیاس از کوره در رفت و دستور داد که حمید ملاح را ببرند کنار خان محمد و گردن هر دو نفر را بزنند، که یکهو دستی از آسمان آمد و ملک ابراهیم را از دار جدا کرد و برد. ملک الیاس تا دید که چه اتفاقی افتاد، از ترس، رمق از تنش رفت و بی حال افتاد. خان محمد نعره زد که منتظر لشکر دیو و پریزاد باش که الآن می‌رسند و خاک به سرت می‌کنند. ترس بند دل ملک الیاس را برید. دستور داد که خان محمد و حمید ملاح را ببرند زندان و همان جا نگه دارند.

اما چند کلمه بشنوید از ملک ابراهیم. دست غیب که آمد و شاهزاده را برد، بی‌هوش شد. به هوش که آمد، دید جادویی ایستاده بالای سرش. ملک ابراهیم گفت: ای نابه‌کار! تو کی هستی و چرا مرا آوردی اینجا؟

جادو گفت: اسم من پرورش جادوست. من نبودم که تو مادرم، الیابش را کشتی. وقتی فهمیدم، دنبالت بودم. بالای دار که پیدات کردم، آوردمت تا با زجر زیاد بکشمت، تا عبرت آدم‌ها بشوی.

ملک ابراهیم گفت: ای نابه‌کار! دست از پا خطا نکن تا مثل مادرت کشته نشوی. اگر باد به گوش میمونه خاتون برساند که با من چه کار کرده‌ای، خودت و نسلت را به باد می‌دهد.

پرورش جادو گفت: من جائی می‌برمت که میمونه خاتون نمی‌تواند بیاید.

پرورش جادو، ملک ابراهیم را برداشت و برد به قله‌ی کوهی و با زنجیر محکم بست و تو چاهی آویزان کرد و سنگ بزرگی گذاشت بالای چاه و رفت. اما هر روز می‌آمد و ملک ابراهیم را بیرون می‌آورد و تازیانه‌اش می‌زد و دوباره آویزان می‌کرد و می‌رفت. روزها و روزها گذشت. روزی ملک ابراهیم با خودش گفت که من برگ درخت عوسج خورده‌ام، پس بند و زنجیر به من کارگر نیست. اشاره‌ای کرد و زنجیر سست شد و ریخت. خوشحال شد و از چاه آمد بیرون و دور و بر گشتی زد. رفت تا رسید به چهار سکو که رو هر چهار تا سلاح و طلا و جواهر زیادی ریخته بودند. شمشیری برداشت و برگشت به چاه و منتظر پرورش جادو ماند، که یکهو پرورش جادو رسید. سنگ را برداشت و پائین آمد که ملک ابراهیم از جا پرید و ضربه‌ای به گردنش زد که سرش غلتید و جان داد.

ملک ابراهیم از چاه آمد بیرون و پائین کوه سیاه چادری دید. لنگ لنگان رفت تا رسید به سیاه چادر. فریاد زد که مهمان نمی‌خواهید؟ خیلی زود پیرزنی آمد بیرون و تا ملک ابراهیم را دید، بردش به چادر و کاسه‌ای دوغ و نان جوی گذاشت جلوش. ملک ابراهیم آن را خورد و استراحت کرد. بلند که شد، گفت: پادشاه شما کی هست؟

پیرزن گفت: پادشاه فرنگ حاکم ماست.

ملک ابراهیم مقداری طلا داد به پیرزن تا آتشی روشن کند. آتش که روشن شد، پر رخ را آتش زد و پرنده بی‌معطلی حاضر شد. ملک ابراهیم را که دید، گفت: ای شاهزاده! چه طور آمده‌ای اینجا؟ ملک ابراهیم سرگذشتش را تعریف کرد و گفت: زود مرا برسان به کشور ختا.

افسانه نوش آفرین گوهرتاج 22

پرنده قبول کرد. ملک ابراهیم با پیرزن خداحافظی کرد و سوار پرنده شد و حرکت کرد به طرف ختا. ملک ابراهیم و رخ را اینجا داشته باشید و بشنوید از ماه زرافشان.

سه روز که از بی‌هوشی و دستگیری ملک ابراهیم گذشت و او به حرمسرا نرفت، ماه زرافشان کسی را فرستاد پیش ملک الیاس تا خبر بگیرد. غلام که از ملک الیاس پرسید، او گفت: خدمت نوش آفرین سلام برسان و بگو که ملک ابراهیم رفته شکار. تا بیاید، برمی گردد به حرمسرا.

غلام رفت که خبر را برساند که خان محمد صداشان را شنید و فریاد زد:‌ ای مرد! به نوش آفرین بگو که ملک الیاس سه روز پیش به ما کلک زد و خیال داشت ملک ابراهیم را سربه نیست کند. داشت شاهزاده را دار می‌زد که دستی از هوا آمد و ملک ابراهیم را برد. ما را هم انداخته زندان.

غلام برگشت و چیزی را که شنیده بود، به نوش آفرین گفت. دود از کله‌ی دختره به هوا رفت و شیون و گریه راه انداخت. ماه زرافشان هم شروع کرد به ناله و زاری. به ملک الیاس خبر دادند که نوش آفرین از حال و کار ملک ابراهیم باخبر شده. دستور داد که دور حرمسرا را بگیرند، مبادا نوش آفرین دست به شمشیر ببرد. ده هزار سپاه دور حرمسرا را گرفت. نوش آفرین راه را بسته دید. از زیر نگین انگشترش زهری بیرون آورد و تو آب ریخت تا خودش را بکشد که ماه زرافشان دست به دامن او شد و گفت: ای عزیز! این کار را نکن. معلوم نیست دستی که شاهزاده را برده، دوست است یا دشمن. شاید از آدم‌های میمونه خاتون بوده. باید چند روز صبر کنیم. شاید خدا کمک کرد و شاهزاده آمد.

جام را از دست نوش آفرین گرفت و زهر را ریخت به زمین و نوش آفرین را دلداری داد و گفت که اگر خودت را بکشی، شاهزاده هم خودش را سربه نیست می‌کند. عجله نکن تا ببینیم خدا چه می‌خواهد.

برگردیم به سروقت ملک ابراهیم که سوار رخ رسید به سرزمین ختا و پرنده شاهزاده را گذاشت پشت بام قصر ملک الیاس. شاهزاده از بام پایین آمد و رفت به حرم نوش آفرین. دختره تا ملک ابراهیم را دید، از شادی پرید و خودش را به قدم او انداخت و از هوش رفت. ملک ابراهیم نوش آفرین را بغل کرد.

نوش آفرین به هوش که آمد، از ملک ابراهیم پرسید که چه اتفاقی افتاده بود. شاهزاده تمام سرگذشتش را تعریف کرد و قسم خورد تا ملک الیاس را دار نزنم، دست برنمی‌دارم. رخ را صدا زد. پرنده که حاضر شد، ملک ابراهیم گفت: مرا ببر به قصر ملک الیاس و همان طور تو هوا نگه دار.

رخ که شاهزاده را برد و بالای قصر رسید، نعره‌ای زد که تمام شهر شنیدند. ملک الیاس دید که یکهو هوا تاریک شد. بالا را نگاه کرد و پرنده‌ی عجیبی دید. سراسیمه گفت: ملک توفان این چه جانوری است؟

ملک توفان گفت: آماده باش که لشکر دیو و جن و پری آمده‌اند. ملک ابراهیم را می‌خواهند.

ملک ابراهیم فریاد زد: ملک الیاس! خوب مرا کشتی و نوش آفرین را صاحب شدی. آمده‌ام تا تو را به سزای خیانتت برسانم و خودم دارت بزنم.

این را گفت و دست دراز کرد و ملک الیاس را از تخت برداشت. در شهر دهن به دهن این خبر افتاد که جنی‌ها ملک الیاس را بردند. ترس افتاد به جان مردم و شمشیرشان را انداختند به گردن و امان خواستند. ملک توفان و درباری‌ها رفتند به زندان و جلو خان محمد و حمید ملاح زانو زدند و التماس کردند که ملک الیاس را برگردانند. خان محمد و حمید ملاح رفتند پیش ملک ابراهیم. شاهزاده تا آنها را دید، خوشحال شد. خان محمد و حمید ملاح شفاعت کردند و ملک ابراهیم الیاس را بخشید و به او خلعت داد، اما از او خواست که چهار گاو بکشد و پوست بکند تا به خورد رخ بدهد. پرنده گاوها را خورد و رفت.

ملک ابراهیم چند روز بعد راه افتاد به طرف فرنگ. دو روز تو راه بودند تا رسیدند به دریا. کشتی گرفتند و سوار شدند. از دریا گذشتند و رسیدند به آن طرف دریا. رفتند و رفتند تا رسیدند دامنه‌ی کوهی و آنجا چادر زدند. یکهو دیدند سپاهی از طرف شهر و سپاه دیگری از رو به رو پیدا شدند و مقابل هم صف کشیدند. پادشاه فرنگ از لشکر شهر بیرون آمد و از آن یکی، سپه سالاری اسب دواند. این سپه سالار زخمی به سر پادشاه زد و نفله‌اش کرد. سپاه فرنگ دل شکسته در رفتند. دل ملک ابراهیم به حالشان سوخت. بی‌معطلی همراه خان محمد و حمید ملاح سوار شد و به لشکر دشمن زدند و خیلی از آنها را به خاک انداختند. لشکر فریاد می‌زد که سپه سالار برگشت و سه جوان را دید که مثل شیر نر افتاده‌اند به جان سپاهش و دو نقابدار هم آن طرف نگاه می‌کنند. سپه سالار فریاد زد: ای جوان مسلمان! از کجا آمده‌ای و چرا جانت را فدای دیگران می‌کنی؟

ملک ابراهیم گفت: بیا که حریف توام.

این را گفت و شمشیرش را حواله‌ی سر او کرد. سپه سالار رفت زیر سپر، اما شمشیر ملک ابراهیم سپر و سر و سینه‌ی مرد جنگی را شکافت. مرد جان داد و از اسب افتاد. خان محمد و حمید ملاح و نقابدارها هم حمله کردند. سپاه دشمن فلنگ را بستند. سپاه فرنگ خودشان را رساندند به ملک ابراهیم. شاهزاده گفت: بروید دنبال این سپاه و نگذارید در بروند.

افسانه نوش آفرین گوهرتاج 23

ملک ابراهیم رفت سراغ ملک قانیار، پادشاه فرنگ و دلداریش داد. اما پادشاه بی‌هوش بود. او را به وزیرش سپرد و خودش با چهار یارش رفتند به چادرشان. وزیر هم ملک قانیار را برداشت و به قصر برگشت. پادشاه دختری داشت به اسم خورشید عالمگیر که رفت خدمت پدر و از وزیر پرسید که چی پیش آمد؟ وزیر پیشامد را تعریف کرد. دختره انگشت به دهان ماند که این‌ها کی بودند و از کجا آمدند؟ عقلشان به جایی قد نمی‌داد.

ملک قانیار به هوش آمد و دید که تو حرمسراست. از وزیرش پرسید که چه اتفاقی افتاد. وزیر سیر تا پیاز پیشامد را تعریف کرد. پادشاه دستور داد که بروند و هرجا هستند، پیداشان کنند و بیارند. وزیر سوار شد و همه جا را گشت تا رسید به چادر ملک ابراهیم. پیاده شد و رفت تو. جلو ملک ابراهیم زانو زد و گفت: ملک قانیار خدمت شما سلام می‌رساند که قدم رنجه کنید که اشتیاق دیدارتان را دارم. اگر خودم زخمی نبودم، خدمت شما می‌رسیدم.

ملک ابراهیم تا پیغام پادشاه را شنید، همراه خان محمد و حمید ملاح سوار شدند و حرکت کردند به طرف قصر ملک قانیار.

شاهزاده که رسید، بارگاه را آذین بستند. پادشاه تو بستر خوابیده بود. ملک ابراهیم سلام کرد و ملک قانیار پا شد و شاهزاده را به تخت نشاند و از اصل و نسبش پرسید. خان محمد سرگذشت ملک ابراهیم را از روز اول تا رسیدن به سرزمین فرنگ تعریف کرد. پادشاه تا شنید زد زیر گریه و گفت: ای جوان! امیدوارم که به کام دل برسی، همان طور که من به کام دل رسیدم و تو مرا از مرگ نجات دادی.

ملک ابراهیم جواب نمی‌داد، اما خورشید عالمگیر پشت پرده ایستاده بود و خیره شده بود به ملک ابراهیم و به چشم خریدار نگاهش می‌کرد. خوب که نگاهش کرد، ظرفی میوه فرستاد برای ملک ابراهیم. ملک قانیار هم دستور داد که خانه‌ی قشنگ و مرتبی آماده کنند تا ملک ابراهیم و دوست‌هایش خانه کنند.

شب را تو خانه ماندند و خستگی راه را در کردند. صبح که شد، وزیر آمد و گفت که پادشاه ملک ابراهیم را می‌خواهد. ملک ابراهیم که به درگاه رفت، پادشاه گفت: ای فرزند! تو اسم مرا میان پادشاهان بلند کردی و دشمن مرا از بین بردی. می‌خواهم که تو فرنگ بمانید تا من از این زخم خلاص شوم.

ملک ابراهیم گفت: ای پادشاه! من راه دور و درازی دارم. پدر و مادرم چشم به راه من‌اند.

ادامه دارد…..

منبع | خبرفوری

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا